♥ دنیای رمانتیک ♥ ـ تقدیم به کسی که دوسش دارم...

یه توپ دارم قلقلیه

یه توپ دارم قلقلیه ، پـَـــ نــه پـَـــ ، میخواستی مکعب مستطیل باشه!

سرخ و سفید و آبیه ، پـَـــ نــه پـَـــ ، زیتونی و نقره ای و سبز یشمیه!

میزنم زمین هوا میره ، پـَـــ نــه پـَـــ ، میخواستی زمینو سوراخ کنه بره زیرزمین بغل دبه ترشی ها!

نمیدونی تا کجا میره ، پـَـــ نــه پـَـــ ، بنده خط میکشم ، دقیقاً میدونم کجا میره!

من این توپو نداشتم ، پـَـــ نــه پـَـــ ، داشتی! الآن داری الکی خاطره تعریف میکنی!

مشقامو خوب نوشتم ، بابام بهم عیدی داد ، پـَـــ نــه پـَـــ ، میخواستی بخوابونه دم گوشت!

یه توپ قلقلی داد ، پـَـــ نــه پـَـــ ، تو این گرونی سویچ لکسوس بهت بده!

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:یه توپ دارم قلقلیه,پـَـــ نــه پـَـــ,پ ن پ, ] [ 4 PM ] [ مسعود ] [ ]


kiss

برا همتون

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:kiss,بوس,بوسه, ] [ 4 PM ] [ مسعود ] [ ]


وا3عشقم

 

 

اینم واسه عشقم

فدات شم جیگر...

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:you +me,عشق,you and me, ] [ 4 PM ] [ مسعود ] [ ]


جماعت

چقدر سخت است هم رنگ جماعت شدن!

وقتی جماعت خودش هزار رنگ دارد!

 

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:جماعت,همرنگ جماعت, ] [ 4 PM ] [ مسعود ] [ ]


ارسطو

صفایی نداره ارسطو شدن                           خوشا پرکشیدن پرستو شدن

تو که پر نداری پرستو بشی                      برو درس بخون تا ارسطو بشی

 

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:ارسطو,پرستو, ] [ 4 PM ] [ مسعود ] [ ]


 

ویز..... ویزز..... ویززز..... ویززززززز... تق ..... این مگس نمیذاشت تو اعصاب داشته باشی تا پیامک های ما رو بخونی ، منم کشتمش!!!

***********************************************

بند بند دل بنده،به بند بند دل ات بنده،دلبند دل بنده ،دل من برات تنگه
***********************************************
"درون قفسي كه پرنده ميميرد دليلش نبودن همنفس است نه بودن قفس"
*********************************************** 
"درآرزوهایم برایت آرزو میکنم که آرزوی کسی باشی که آرزویش را داری"
************************************************
"اگرخوبان عالم جمع باشند يقينا نزد من،تو بهترينی
اگر از خوبترها حلقه سازند/تو در آن حلقه ،ميدانم نگيني"
*********************************************** 
"رازعشق رادرنگاهت بازكن/عشق من رادردلت آغازكن/
گرهوس كردي مرادرنزدخود/گوشي روبردار وازما يادكن"
***********************************************
"هرگزنگران اينكه قلب مردي رابشكني نباش،دربدترين حالت
 فقط كمي رگ به رگ شده،يه روزبعدهم مثل ساعت كارميكنه."
***********************************************
"مادرشوهرم رابوسیدم ماضی نقلی است یااستمراری؟هیچکدام!ماضی اجباری "
**************************************************
"مرو راهى كه با ريگى بلغزى، مشو بيدى كه با بادى بلرزى،
 تو را قدر و تو را قيمت گران است، مكن كارى كه يك ارزون نيرزى"
************************************************
"تونل ها اين را ميگويند راه هست حتى در دل سنگ"
************************************************
"درکویرسبزعشق این سخن ازمن بگیرمرگ تومرگ من است پس تمنامیکنم هرگرنمیر"
***********************************************
"گوزل دوستون يادين جانانه ورمم/ايشيخلي گولمگين رعنايه ورمم/
اگرياد ايلسن بيرآن منى سن/اياغيين توپراغون دنيايه ورمم."
*********************************************** 
"خدایا کسی راکه قسمت کس دیگریست سرراهمان قرارنده تاروزهای
دلتنگی اش برای ماباشد و خوشی شبهایش برای دیگری."
********************************************
سلام دوستان از این بعد هرکدام از شما عزیزان پیامک جدیدوباز هم جدید وزیبایی
داشتیدمیتونید تو قسمت نظرات با اسم وشهرمحل زندگی برای ما بفرستیدتا ما به
 اسم شما پیامک روتو وبلاگ ثبت کنیم.
                                                              باتشکر از شما عزیزان
 
[ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:پیامک,sms,اس ام اس, ] [ 4 PM ] [ مسعود ] [ ]


عقل وشهوت


خداوند به فرشتگان عقل داد، بدون شهوت

 

حيوانات راشهوت داد، بدون عقل و

 

انسان راشهوت داد با عقل

 

هرانساني که عقلش به شهوتش غلبه کند

 

 از فرشتگان بهتر است و هر انساني که

 شهوتش برعقلش غلبه کندبدترازحيوان است

[ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:فرشتگان,شهوت,حیوان, ] [ 4 PM ] [ مسعود ] [ ]


مقایسه قلب پسرا با دخترا

مقایسه ی قلب پسرا با دخترا

[ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:مقایسه قلب,قلب,عشق,دخترا,پسرا,دوست, ] [ 4 PM ] [ مسعود ] [ ]


قلــــــــــــــب عاشقانه ی من ...

نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،  

درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو...

کاش میشد سهم من از با تو بودن  

تنها آرامش و عشق باشد نه دلتنگی و انتظار...

هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ،

اینگونه است که آرام میشوم ،

دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم

دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ،

درد دل میکند با خاطره هایت ، تکرار میکندحرفهایت ،

حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری ...

نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،

نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ،

و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را....

نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ،

هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم

درست است که روزها میگذرد، چه زود آسمان تاریک امشب ،

روشنی فردا میشود اما نمیگذرد ، نمیگذرد ،

نمیگذرد هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ،

تمام نمیشود ، تمام نمیشود ،

تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم...

هر چه دوست داری از من بخواه جز فراموش کردنت ،

اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ،

آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند...

میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ،

آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند...

نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،

جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ،

دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم ....

هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد،

میدانی که قلبم بی تو میمیرد،

تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد.... 
نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،  

درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو...

کاش میشد سهم من از با تو بودن  

تنها آرامش و عشق باشد نه دلتنگی و انتظار...

هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ،

اینگونه است که آرام میشوم ،

دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم

دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ،

درد دل میکند با خاطره هایت ، تکرار میکندحرفهایت ،

حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری ...

نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،

نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ،

و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را....

نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ،

هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم

درست است که روزها میگذرد، چه زود آسمان تاریک امشب ،

روشنی فردا میشود اما نمیگذرد ، نمیگذرد ،

نمیگذرد هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ،

تمام نمیشود ، تمام نمیشود ،

تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم...

هر چه دوست داری از من بخواه جز فراموش کردنت ،

اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ،

آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند...

میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ،

آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند...

نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،

جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ،

دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم ....

هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد،

میدانی که قلبم بی تو میمیرد،

تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد.... 

   

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:قلــــــــــــــب عاشقانه ی من,دنياي رمانتيك, ] [ 12 AM ] [ مسعود ] [ ]


میدونی عسیسم

من برای سال ها مینویسم ......
سال ها بعد که چشمان تو عاشق میشوند.......
افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود......
همیشه یکی بود یکی نبود 

   یک نفر ... یک جایی ... تمام رویاهاش لبخند توست ... و زمانی که به تو فکر می کنه ... احساس می کنه که زندگی واقعا با ارزشه ... پس هر گاه احساس تنهایی کردی ... این حقیقت رو به خاطر داشته باش ... یک نفر ... یک جایی ... در حال فکر کردن به توست  

    زندگی یعنی بازی. سه ، دو ، یک … سوت داور............ بازی شروع شد!!! دویدی ، دست و پا زدی ، غرق شدی ، دل شکستی ، عاشق شدی ، بی رحم شدی ، مهربان شدی… بچه بودی ، بزرگ شدی ، پیر شدی سوت داورــــــ0?ــــــــــ بازی تمام شد... زندگی را باختی 
اشکاتو پاک کن همسفر گاهی باید بازی رو باخت اما اینو یادت باشه باز می شه زندگی رو ساخت  

               مغرورانه اشک ریختیم چه مغرورانه سکوت کردیم چه مغرورانه التماس کردیم چه مغرورانه از هم گریختیم غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم  

   

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ 12 AM ] [ مسعود ] [ ]


ok

 

اول که میخوام امروز یه نفر رو معرفی کنم :

خب الان دارین میگین که کیه؟

نمیگم نمیگم نمیگم................................

اصن خودتون حدس بزنید...(اسمشو تو کامنت ها واسم بذارین باشه؟)

تو وبم اسمش هست...!!!پس حدسش زیاد سخت نیس...!!!

هر کی بگه یه جایزه خیلی باحال داره پیشم...!!!

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ 12 AM ] [ مسعود ] [ ]


خاکی من...

بگذار هر کسی هر چه دوست دارد بگوید...

 

مهم این است که تو دردانه ی منی و من از تمام خوبی ها و بدی های 

این دنیا فقط و فقط تو را می خواهم...

اگر چه نه اسمت در کنار اسم من

نه سقفت هم سقف من

و نه دستانت در دستان من است.

 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ 12 AM ] [ مسعود ] [ ]


دو داستان کوتاه....

                                                   

 

 

١.گل سرخی برای محبوبم:

جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد


                                                           

 

 

 

٢.داستان کوتاه درخشش سپید و خنک معشوق:

 

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.

 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:داستان کوتاه, ] [ 10 PM ] [ مسعود ] [ ]


واهمه روز آخر...

                                            

 

سلام به همه دوستان خوبم که دلم واسه تک تکتون تنگ شده.

 

راستش یه چند روزی مسافرت بودم رفته بودم تا خونه خدارو ببینم و اگه لایق باشم درکش کنم امیدوارم تو این مدت همتون سلامت بوده باشین و همیشه موفق.

 

سعی میکنم نبودم تو این مدت با نوشته های خوب و جدید جبران کنم.

 

راستی از همه دوستام که تو این مدت اومدن و به کلبه من سر زدن تشکر میکنم.

 

                                 

 

 

 

 

 

از اول آخرش را میگفتند اگر:

 

                           نه من به هوای حوا

 

                                          هبوط میکردم

 

نه این زمانه زمین گیر زنگ آخر بود.

 

اکنون

 

   برای آمرزش دستانم

 

              دست به دامان داورم

 

شاید

 

     واهمه روز آخر

 

                بی اثر شود!

 

انگار

 

       تقدیر من

 

                  حکمتش بود و

 

                                 تفسیر او قسمتم

 

حالا

 

       سوم شخص مجهول این شعر را که دریابی

 

                                            خواهی دید

 

از اول

 

       آخرش پیدا بود

 

                        من

 

                             آمرزیده شدم

 

                                              اما گناهانم

 

                                                             هرگز.

 

 

 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:روز آخر, ] [ 10 PM ] [ مسعود ] [ ]


دو داستان کوتاه...

                                                     

 

١.قابلمه پر از عشــــــق...

جوانک خوش تیپ از اینکه قابلمه پیرمرد به پایش خورده و یک خط منحنی از جنس گرد و خاک روی شلوارش رسم کرده بود، کلی ناراحت شد. صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشید و یک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بیرون داد.
تا سرحد امکان خودم را عقب کشیدم. روی شانه اش زدم و گفتم: «داداش بیا عقب این بابا راحت باشه»
از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قربانی به میله وسط ماشین آویزانم کرده بود، گردن کشیدم و نگاهش کردم.
پیرمردی 70 – 75 ساله ، با کت خاکستری با بافتی درشت و ضخیم ، شلوار مشکی اش از گشادی گریه می کرد و با تمسک به کمربند پوسیده ای ، دست و پا زنان خودش را به پیرزن چسبانده بود.
با خودم فکر کردم و گفتم شاید می خواهد از جایی نذری بگیرند !
به نظرم قابلمه دو نفره بود . اما قیافه شان به این کارها نمی خورد . تازه محرم و صفر هم تمام شده بود .
پیش خودم محاکمه اش کردم . «حالا به هر علتی که این قابلمه خالی رو دست گرفتی پس چرا پلاستیکش آن قدر خاکی و کثیفه ؟!
یعنی یک مشمای سالم تر گیرت نیومد که این طوری شلوار مردمو کثیف نکنی ؟!»
شاید چیزی توی قابلمه دارند ؟! اما قابلمه توی پلاستیک یک ور شده بود . اگر چیزی توش بود از سوراخ های پلاستیک بیرون می ریخت .
شاید هم پیدایش کردند ، می خواهند بفروشند به نمکی ؟! یا شاید هم ترسیدند در اثر تکان های ماشین که آدم را مثل مشک عشایر ایل بختیاری تکان می دهد ، حالشان به هم بخورد ، قابلمه را آورده اند برای مواقع اضطراری !
توی همین فکر بودم که پیرمرد با سرفه ای سینه اش را صاف کرد و گفت : « آقا پیاده می شیم »
مسافرهایی که سر پا ایستاده بودند ، خودشان را عقب می کشیدند . یکی ، دو نفر هم که جلوی در بودند پیاده شدند تا راهی برای پیاده شدن باشد .
پیرمرد ، یک دویست تومانی مچاله شده قرمز را به راننده داد . بعد هم زیر شانه پیرزن را به آرامی گرفت . پیرزن خیلی آرام قدم بر می داشت . پاهایش که بعد از شصت ، هفتاد سال از کشیدن بدنش خسته شده بود ، روی زمین کشیده می شد . مثل اینکه می خواست بماند و راحت روی صندلی استراحت کند. شاید هم اگر زبان داشتند به بقیه بدن پیرزن می گفتند : شما بروید ما بعدا می آییم.
به رکاب پله های ماشین که رسیدند پیرمرد دست پیرزن را روی میله آهنی پشت صندلی شاگرد گذاشت و به پیرزن اشاره کرد که میله را نگه دار و خودش پیاده شد.
قابلمه را با دقت تمام روی پله اول ماشین گذاشت و با وسواس آزمایش کرد که لق نزند . بعد هم دستش را به طرف پیرزن دراز کرد تا پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه بگذارد و بعد از روی قابلمه روی پله اول. دو پایش را که روی پله اول گذاشت ، پیرمرد قابلمه را روی زمین گذاشت . دوباره پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه و این بار روی زمین گذاشت.
نمی دانم بقیه مسافران هم احساس من را داشتند یا نه ؟!
پیرمرد و پیرزن یک عمر بود که از قابلمه خورده بودند ، ولی هنوز حتی یک قاشق هم از آن کم نشده بود . این قابلمه شان فقط برای دو نفر غذا جا می گرفت

 

                                                      

 

٢.خدا چراغی به او داد...

روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من
بخواهید هر چه باشد00شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب
کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای
دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا
را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی
از این هستی نمی خواهم .نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و
نه پایی..نه آسمان و نه دریا.
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور
به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد
بزرگ است..حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که
گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش
می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..زیرا که از خدا جز
خدا نباید خواست.

                                         

 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:داستان كوتاه عاشقانه,داستان, ] [ 10 PM ] [ مسعود ] [ ]


Design

Design By : Lovelyrose